تنهایی!!!

چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی ؟

چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟

پیله ات را بگشای٬تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی!

 

دل من

 دلم آروم و قرار نداره٬می خواد از سینم بزنه بیرون٬نمی دونم چشه٬نه واسه کسی تنگه٬نه گرفته٬ولی داره دیوونم می کنه این دل دیوونه.ناراحت نیستم ولی چشمام خیسن٬نمی تونم جلو اشکامو بگیرم٬نمی فهمم چمه٬نمی دونم چه خبره.دلم می خواد داد بزنم٬دلم می خواد طوری داد بزنم که همه ی دنیا صدامو بشنون٬آخه همه باید بدونن...

چرا بغض کردم؟چرا از همه بریدم؟چرا وقتی همه باهامن تنهامو وقتی با اون تنهام همه باهامن؟چطوری همه ی زندگیم شد؟چه طوری یه نفر شد همه ی دنیامو همه ی دنیام شد یه نفر؟حالا که فکرشو می کنم می بینم دلم حق داره که بخواد از سینم بزنه بیرون٬چون از همه ی دنیا بریده و یه نفرو تو خودش جا داده که اندازه ی همه ی دنیاست!

جاده

 

خوابهایم را تو خواهی دید
از امشب
خوابهایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم  تا غروب نگاههای آشنا می اید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راههای پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم 
هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خوابهایم را خواهی دید...

مرا کم دوست داشته باش اما هميشه دوست داشته باش

مرا کم دوست داشته باش،اما همیشه دوست داشته باش

 اين وزن آواز من است

عشقي که گرم وشديد است

زود مي سوزد وخاموش مي شود       

من سرماي تو را نمي خواهم

ونه ضعف يا گستاخي ات را

عشقي که دير بپايد

شتابي ندارد

گويي که براي همه عمر،وقت دارد

مرا كم دوست داشته باش اما هميشه دوست داشته باش

اين وزن آواز من است

اگر مرا بسيار دوست بداري

شايد حس تو صادقانه نباشد

کمتر دوستم بدار

 تا عشقت ناگهان به پايان نرسد

 من به کم هم قانعم

واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد

 من راضي ام

دوستي پايداراز هر چيزي بالاتر است                                 

 مرا کم دوست داشته باش اما هميشه دوست داشته باش

این وزن آواز من است

بگو تا زماني که زنده اي،دوستم داري!

 ومن تمام عشق خود را به تو پيشکش مي کنم

 تا زماني که زندگي باقي است

 هرگز تو را فريب نمي دهم

 چه اکنون وچه بعد ازمرگ

 هميشه با تو صادق خواهم ماند

 وامروز در بهار جواني ام

 عشقم به تو اطمينان مي بخشد

مرا کم دوست داشته باش اما هميشه دوست داشته باش

 اين وزن آواز من است

 عشق پايدار ،لطيف وملايم است

 ودر طول عمر، ثابت قدم

 با تلاش صادقانه

 چنين عشقي به من هديه کن

 ومن با جان خود

 از آن نگهداري خواهم کرد

 در خشکي يا دريا

 در هرجا ودر آب وهوا

 عشق پايدار، ثابت وهميشگي است

 مرا کم دوست داشته باش اما هميشه دوست داشته باش

هنوزم دارم تو لجن زار دنیا دست و پا می زنم!

سلام به همه ي دوستاي خوبم.نمي دونين وقتي نظراتونو ديدم چقدر خوشحال شدم،فكر نمي كردم توي اين كره ي خاكي كسي مونده باشه كه به ياد دختر مرداب باشه.

دارم تو لجن زار دنيا غرق مي شم،حالم خيلي بده،واقعآ داغونم،ولي ديگه اصلآ نمي تونم بنويسم تا شايد يكم خالي شم،غصه هام ديگه تو قاب كلمات جا نمي شن،ديگه نمي تونم بعد از درد دلام نقطه بذارم،جوهر قلمم خشك شده،ولي نمي دونم چرا اشكم خشك نمي شه.تنهايي گلومو گرفته و داره خفم مي كنه،هر چي مي خوام داد بزنم تا شايد يكي صدامو بشنوه،تا شايد يكي كمكم كنه،ولي فايده اي نداره،صدام در نمي آد.به هر جا نگاه مي كنم تاريكي رو مي بينم،ديگه هيچ نوري تو زندگيم نمونده،نه اميدي،نه فردايي؛همين امروزم برام زياده،مگه من چه بدي به اين دنيا كردم كه با من اينجوري مي كنه؟خسته شدم از اين همه بي كسي،به خدا خسته شدم...

آرزو دارم

من دیدم تو را

که

لبخند می زدی به احساس های من

من شنیدم که

هزار بار می گفتی دوستت دارم

من احساس کردم

کاملآ احساس کردم

...که دستهای سردم را گرفتی و

!تابستان شدم

...من دیدم،شنیدم،احساس کردم

...من

...!!این فلسفه ی بیدار شدن از خواب،عجیب مرا اذیت می کند

 

صدا کن مرا

 

صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است 
 که در انتهای صمیمیت حزن می‌
روید.
در ابعاد این عصر خاموش،
 من از طعم تصنیف در متن ادرک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی‌
کرد
و خاصیت عشق این است.


کسی نیست،
 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.


بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربک
های فواره، در صفحه ساعت حوض،
زمان را به گردی بدل می‌
کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

 

سهراب سپهری



داشتم می رفتم!!!

 داشتم میرفتم تا با همه چیز خداحافظی کنم

داشتم میرفتم تا از این دنیا با تمام نیرنگها .بدیها وپستی هایش فرار کنم.گمان نمیکردم چشمی در جست وجوی من باشد.در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم وهر چه بیشتر پیش میرفتم .بیشتر رنج می بردم.از همه چیز دل بریده بودم .در انتظار مردن لحظه ها را سپری میکردم.

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد.

دلم از سنگ شده بود وجودم سرد سرد.تنها برای خاک زنده بودم .من در نظر درختان گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم.من با زندگی لج کرده بودم وزندگی هم به عکس العملهای من می خندید. حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خوردم.تمام اشکها وحرفهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم.

نمی خواستم کسی برایم گریه کند.من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد.از سراسر وجودم غرور می جوشید که از بازگشتم خودداری میکرد.تا اینکه سحر بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد.باد موسیقی زندگی را می نواخت ومن با گلها می رقصیدم .دیگر واژه ی زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دو باره از من گرفت و باز در این دنیا تنهای تنها شدم.دلم می خواست فریاد بکشم وانتقام بگیرم.اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود.از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه میکردم

دلم می خواست برگردم ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد.

مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتربروم...

وتصمیم گرفتم برای همیشه عاشقت بمانم .....

 

دروغ راست!

همیشه از عشقهایی شنیدیم که دست روزگار دستاشونو از هم جدا کرده،یا عشاقی که عشقشون رهاشون کرده و تنها شدن،یا کسایی که همه ی تلاششونو برای رسیدن به هم می کنن.همیشه وقتی می گن عشق،آدم یاد غمی می افته  که از جدا شدن دو تا عاشق از هم تو دلاشون می شینه.غمی که خیلیا فکر می کنن بزرگترین غم دنیاست.ولی واقعآ هست؟من غصه ای رو می شناسم که خیلی عظیم تر از اینه٬همیشه قصه های عاشقانه از عشاقی میگن که از هم جدا میشن یا به هم نمی رسن٬مثه لیلی٬مثه مجنون٬مثه شیرین٬مثه فرهاد.ولی من می خوام از یه قصه ی جدید بگم٬از یه غصه ی جدید.

کی می دونه اون کسی که عشقش جلوی چشماش از بین می ره چی می کشه؟وقتی کسی که با تمام وجود دوسش داری در برابرت به یه آدم دیگه تبدیل میشه.یه روز می آد که چشماتو باز می کنی و یه غریبه رو می بینی٬غریبه ای که روزی قسمتی از وجودت بود٬روزی خود تو بود.دستایی که دستاتو گرفتن دیگه برات گرمایی ندارن٬اون چشما!دیگه تو اون چشم ها پاکی رو نمی بینی.دیگه حتی معنای حرفاشم نمی فهمی٬دیگه اصلآ نمی شناسیش.اون احساس عظیم توی قلبت نادیده گرفته میشه و زیر پا لگد میشه حالا دنیا نگات می کنه و بهت نیشخند می زنه٬چه ساده بودی که به یه آدم دل بستی٬چه ساده بودی که یه نفرو برای خودت می خواستی٬که یه نفرو برای همیشه می خواستی.چه ساده بودی که خودتو فدای یه نفر کردی.دیدی من به راحتی اونو ازت گرفتم٬دیدی تو هم مثه بقیه تنها شدی٬اونم وقتی که همه فکر می کنن عشقت باهاته.

اون موقس که من می گم عشق بزرگترین دروغ زندگیه٬دروغی که همه ی دنیا روش استواره٬یه دروغ راست!!!

باختم من،باختم

من چه میدانم گل
؟عشق را می فهمد

؟!یا فقط دلبریش را بلد است

من چه می دانم شمع

واپسین لحظۀ مرگ

؟حسرت زندگیش پروانه است

؟!یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن

!!به خدا من همه را لاف زدم

!!به خدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم

باختم من همۀ عمر دلم را
!!به سراب

باختم من همۀ عمر دلم را

!!به شب مبهم و کابوس پریدن از بام

باختم من همۀ عمر دلم را

!!به هراس تر یک بوسه به لبهای خزان

به خدا لاف زدم

من نمی دانم عشق

؟!رنگ سرخ است

؟!آبیست

؟!یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابیست

عشق را در طرف کودکیم

!خواب دیدم یکبار

!خواستم صادق و عاشق باشم

!خواستم مست شقایق باشم

خواستم غرق شوم

در شط مهر و وفا

اما حیف

.حس من کوچک بود

یا که شاید مغلوب

!!پیش زیبایی ها

بخدا خسته شدم

؟می شود قلب مرا عفو کنید

و رهایم بکنید

؟!تا تراویدن از پنجره را درک کنم

؟!تا دلم باز شود

.خسته ام درک کنید

می روم زندگیم را بکنم

می روم مثل شما

پی احساس غریبم تا باز

!!شاید عاشق بشوم

 

!این شعر نوشته ی هر کسی باشه.کار من یکی که نیست

کاش می دونستی!

لیلی نام تمام دختران دنیاست!!!

خدا گفت:زمين سردش است.چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟

ليلي گفت:من

خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.

سينه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد.ليلي هم.

خدا گفت:شعله را خرج كن.زمينم را به آتش بكش.

ليلي خودش را به آتش كشيد.خدا سوختنش را تماشا مي كرد.

ليلي گُر مي گرفت.خدا حظ مي كرد.

ليلي مي ترسيد.مي ترسيد آتش اش تمام شود.

ليلي چيزي از خدا خواست.خدا اجابت كرد.

مجنون سر رسيد.مجنون هيزم آتش ليلي شد.

آتش زبانه كشيد.آتش ماند.زمين خدا گرم شد.

خدا گفت:اگر ليلي نبود،زمين من هميشه سردش بود.

 

متن بالا از کتاب"لیلی نام تمام دختران دنیاست"نوشته ی عرفان نظر آهاری انتخاب شده.

خسته ام

؟!خسته ام می فهمید

خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن عشق
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی
بخدا خسته ام از این همه تکرار سکوت
بخدا خسته ام از این همه لبخند دروغ
بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد
.همۀ عمر دروغ 
گفته ام من به همه
:گفته ام
!عاشق پروانه شدم
!واله و مست شدم از ضربان دل گل
!شمع را میفهمم
کذب محض است
دروغ است
!!دروغ

من چه می دانم از
؟!حس پروانه شدن

رنگ چشماش

مشكي براي منم رنگ عشق بود.رنگي كه توش آرامشو مي ديدم،توش هياهو رو مي ديدم،توش حقيقتو مي ديدم،توش دنيامو مي ديدم،توش عشقمو مي ديدم.من رنگ مشكي رو خيلي دوست داشتم،چون رنگ چشم هاي عشقم بود.تا زماني كه سرخي خون اون دو تا كهرباي مشكي رو تو خودش غرق كرد و از گوشه ي اون چشم هايي كه همه ي زندگي من بودن جاري شد.خوني كه از قلبي شكسته مي اومد،اون قطره ها تموم دنياي منو براي هميشه سرخ كردن؛و رنگ مشكي براي من رنگ غم شد.

عشق مرداب

اين طرح و متنش كار يكي از دوستهاي خيلي مهربون دختر مردابه كه با اين كارش واقعآ منو شاد كرد.ميليون ها ميليون بار ازت متشكرم سعيد جان،هر چند نمي تونم قدر داني و شاديمو با كلمات ابراز كنم،ولي واقعآ ازت ممنونم!!!

دل تنگی

دلم خيلي تنگ شده،خيلي تنگ،اِنقدر كه هرچي بوسه و آغوش توش بريزي بازم پر نشه.دلم آروم و قرار نداره،انقدر كه هر چي باهاش حرف بزني،بازم آروم نشه.دلم خَستَس،انقدر كه هر چي تو بغلت بخوابه،بازم خوابش مي آد.دلم غمگينه،انقدر كه همه ي اشك هاي دنيا براش كَمَن.حالا داره مثل يك كبوتر سفيد توي قفس بال بال مي زنه،ولي كسي نمي آد كمكش،هيچ كس،هيچ كس نمي تونه به كبوتر دل من كمك كنه،چون شاپرهاي اين كبوتررو بريدن،هيچ كس نمي تونه مرحم رو زخم هاي بال كبوتر بذاره،به غير از اوني كه با رفتنش اين جوري پرهاي كبوتر رو بريد...

 

عشق پوچ

غم،تنهايي،اشك،ترس،تنهايي،اشك،سياهي،تنهايي،اشك،وحشت،اشك،اشك،اشك،اشك و خون.شايد اين سرنوشت دختر مردابه،شايد دختر مرداب هيچ وقت نبايد به كسي دل ببنده،شايد دختر مرداب لياقت عشقو نداره.شايد عشق اِنقدر وسيعه كه دختر مرداب نمي فهمش.شايدم اين عشقه كه لياقت اونو نداره،شايد اين عقشه كه دختر مردابو نمي فهمه،شايد اين وسعت قلب دختر مردابه كه عشقو تو خودش گم كرده.عشق؟اصلآ عشقي كه داريم ازش مي گيم يعني چي؟يعني اينكه يِكيو خيلي دوست داشته باشي؟يعني يكيو خيلي بخواي؟يعني يكيو انقدر بخواي كه ديگه خودتو نخواي؟كه ديگه هيچ كسو نخواي؟كه فكر كني همون يه نفر براي هميشه كافيه؟كه فكر كني همون يه نفر همه ي زندگيتو پر كرده؟خب چه فايده اي داره؟همه ي اينا چه فايده اي داره وقتي كسي كه عاشقشي تو رو نخواد؟وقتي كه عشقي كه تو قلبته مثل يه موريانه وجودتو از داخل خالي مي كنه،خالي خالي،تُهي،يه عشق پوچ...

یادداشت یک مرده

من يه كس ديگه بودم،هميشه مي خنديدم و با خندم ديگران هم مي خنديدن.همه رو شاد مي كردم و خودم از شادي ديگران شاد بودم،يه دختر پر انرژي،يه دختر شيطون،يه دختر باهوش؛هر كسي كه براي اولين بار منو مي ديد عاشق روحيم ميشد.من يه كس ديگه بودم،كسي كه همه براي انرژي گرفتن و شاد بودن باهاش بودن،حالا خودش هيچ كسي رو نداره كه شادش كنه،نمي خوام كسي رو ناراحت كنم،عذاب كشيدن خودم كافيه،نمي خوام دوستامم تو آتيش خودم بسوزونم.تبديل شدم به يك قطره اشك بزرگ،هر روز يه عذاب جديد،هر روز يه چيزمو ازم مي گيرن،آخريش خودم بودم،حالا ديگه حتي خودمم ندارم.من صورتمو پشت موهام قايم نمي كردم،من انقدر اشك نمي ريختم كه بخوام پشت آرايش پنهونشون كنم،من اينطوري نبودم،من انقدر تنها نبودم،من انقدر از زندگي خسته نبودم،دل من انقدر تنگ نبود.دلم براي خودم تنگ شده،مي خوام خودم باشم،ولي نمي تونم،نمي ذارن.دختر مرداب افتاده تو لجن زار و داره دست و پا مي زنه،هرچي بيشتر سعي مي كنم كه خودمو نجات بدم بيشتر فرو ميرم،هيچ كس نمي تونه كمكم كنه،هيچ كس.من دارم غرق ميشم،ولي ديگه چه فرقي مي كنه؟من كه قبل از اين مُردم...

 

my love

maybe in some one elses heart!!!

I lost my love,I missed my love,I loved my love!!!

خنده تلخ آدما همیشه از دلخوشی نیست

گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست

گاهی دل اونقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

................یه حرف خیلی ساده هم گاهی چقدر غم میاره

کسی واقعآ می دونه عشق چیه؟

من خواب دیده ام

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد

من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام

و پلك چشمم هي مي پرد

و كفش هايم هي جفت مي شوند

و كور شوم

اگر دروغ بگويم...

اين شعر به نظر من يكي از فوق العاده ترين شعرهاي فروغه،كه ادامشو مي تونين توي ادامه ي مطلب بخونين...

ادامه نوشته

من سحر نمی دانم

من سِحر نمي دانم.من فقط روحم را كه بزرگ بود و سنگين بود گستراندم.من سِحر نمي دانم.گفتي زمستان شده اي و من دلم به حالت سوخت،پس روحم را كه بزرگ بود و سنگين بود مثل چادري روي تو كشيدم و ذكر عشق خواندم تا تو سوختي.من سِحر نمي دانم.نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو مي تپيد.گفتم:"دوستت دارم" و تو ديگر نفس نكشيدي و روح من از تپش ايستاد.گفتم نكند تو را كشته باشم؟ نكند من مرده باشم؟ پس روحم را از روي تو برچيدم اما تو نبودي.غيب شده بودي.گفتم كه سِحر نمي دانم.

طلوع

وقتي طلوع كردي من آن بالا بودم.پشت شيشه.محوِ تو.آخ كه گاهي پايين چقدر بهتر از بالاست!تو نمي دانستي من چه بازي غريبي را شروع كرده ام.تو آن پايين مثل يك حجم آبي مي درخشيدي و من به هرچه رنگ آبي بود حسودي ام مي شد.بعد هر دو سوار آن اسب سفيد شديم كه بال نداشت و فقط مثل ديوانه ها خيابان هاي سبز را مي پيمود و مي شمرد و مي بوييد وتمام مي كرد و دوباره مي شمرد و تمام مي كرد و سه باره مي شمرد وتمام مي كرد و دل من چقدر كوچك و تنگ بود....

 

 

متن بالا از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"نوشته ی مصطفی مستوره

بقیشو می تونین توی ادامه ی مطلب بخونین...

ادامه نوشته

یک نفر دوتایی!

كاش يك تكه سنگ بودم.يك تكه چوب.مشتي خاك.كاش يك سپور بودم.يك نانوا.يك خياط.دست فروش.دوره گرد.پزشك.وزير.يك واكسي كنارِ خيابان.كاش كسي بودم كه تو را نمي شناخت.كاش دلم از سنگ بود.كاش اصلآ دل نداشتم.كاش اصلآ نبودم.كاش نبودي.كاش مي شد همه چيز را با تخته پاك كن پاك كرد...

متن بالا از کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"نوشته ی مصطفی مستوره

بقیشو می تونین توی ادامه ی مطلب بخونین...

ادامه نوشته

مرگ

 

،بعد از مرگم به گورم بیا،مبادا از گورستان خلوت وحشت كني زيرا در آنجا قلب آرام خفته‌‌‌‌

.مبادا اشك بريزي زيرا چشمان من همراه با تو اشك خواهند ريخت

.هر گاه شمعي را در حال سوختن ديدي مرا به ياد آور

،هرگاه ترانه ي غم انگيزي شنيدي آنرا به ياد من زمزمه كن

...زيرا من هركجا كه باشم به ياد تو خواهم بود

تنهايي من

 

 تنهايي من

با تنهاييم تنها بودم،تنهاي تنها.دو نفري مي نشتيم و براي هم از تنهاييهامان مي گفتيم،از دلتنگيهامان،از خستگيهامان.تنها تنهاييم بود كه به حرفهايم گوش مي داد،سر بر شانه ي تنهاييم مي گذاشتم و مي گريستم،تنها شانه اي كه سر بر آن مي گذاشتم شانه ي تنهاييم بود.تنهاييم دستانم را مي فشردو به عمق قلبم نفوذ مي كرد،تنها تنهاييم در قلبم بود.دوران خوشي را با هم داشتيم،تنهاييم در چشمانم جمع مي شد،بر دستانم جاري مي شد و روي كاغذ پياده،اين بازي را دوست داشت،اغلب دونفري بازي مي كرديم.

به تنهاييم مي گفتم كه او تنها تنهايي من است،مي گفتم كه او بهترين تنهايي دنياست،لبخند مي زد و مي گفت:نمي تواند زياد بماند،بايد برود،هر تنهايي يك روز بايد برود.راست مي گفت،حالا ديگر من با تنهاييم تنها نيستم،يك نفر آمده و مي خواهد به زور تنهاييم را از من بگيرد،مي گويد مرا مي خواهد،م گويد عاشق من شده،مي دانم كه دروغ مي گويد،عاشق تنهاييم شده،مي خواهد براي هميشه مرا از تنهاييم جدا كند،او تنهايي مرا براي خودش مي خواهد.تنهايي كه زماني فقط مال من بود،تنهايي من.

دختر مرداب

سرد و خاموش نشسته بود و نگاهشو طوري كه معلوم بود به هيچ چيز فكر نمي كنه به يك نقطه دوخته بود،ذهنش كاملآ خالي بود،تمام بدنش سرد بود،هيچ صدايي توي مغزش زنگ نمي زد.اشكاي سرد روي گونه هاش مي لغزيدند،روحش يخ زده بود،سرش سنگين و داغ شده بود.خسته تر از هميشه،تنهاتر از هرگز،بي حركت،مات و مبهوت،اميدش از همه نااميد شده بود،تنها كسي كه فكر مي كرد دوستش دارد،تنها اميد نيلوفر خسته ي مرداب زندگي،تنها عشقِ  دخترِ مرداب...

 

lOve yOu

SoMe TiMeS I wiSh yOu cOuLd sTeP inTo My sHoeS fOr juSt A LittlE wHiLe tO tHinK whAt I ThinK;tO sEe whAt I seE;tO feEl wHat I feEl;tO UndReStAnd tHe cOnfUsiOn,tHe feEr,tHe aDmirAtiOn I feEl tOwArd yOu All aT OnCe

 

 

ادامه نوشته